سینا  سینا ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

میوه ی عشقمون

بدون عنوان

حوصله ی هیچی ندارم..حتی نت رو! دقت که می کنم میبینم حتی توی این اتاق کوچک هم احتیاج به تغییراتی هست که من متوجه نبودم ..موضوعات همه خالیند..متن تولد نی نی هنوز هست ...اه! از این حالتم بدم میاد رفتم رو حالت استند بای به یه روش ه زشت..خدایا خلاصم کن.!
29 آبان 1391

سروش نوشت ..گذشته ها گذشته!

دارم در یه موردی باهات صحبت می کنم خیلی جدی و بعد میگی مامان گذشته رو نمیشه تغییر داد!!! گذشته ها گذشته .. باید دیگه آینده تکار نکنم. توی دلم قند آب میشه واست اما چون بحث جدیه به روی خودم نمیارم... فدات شم..
27 آبان 1391

با اجازه ...

سلام به بجه های گلم با اجازه ی شما دوتا آقای با شخصیت مامان و بابا که مدتیه از خونشون آواره شدند و وبلاگ ندارند مهمان شما هستند امیدواریم میزبانهای خوبی باشید براشون و امید داریم که در آینده هم دست گیر پیری هامون باشین.... یا حق...
27 آبان 1391

تولدت مبارک..

تولدت مبارک عشق من ... پ.ن: خیلی عجله دارم........باید از خجالت  بچه ها به خاطر اینکه مهمون ناخوندشون شدیم در بیایم .... پ.ن٢ :فکر می کنم بی وبلاگی...آوارگی .... مرا به فیس بوک ببرد!!!  
26 آبان 1391

سینا نوشت ...اولین عروسی .

عزیزیم شما دیشب اولین عروسی زندگیتو رفتی قرار بود که من و شما نریم اما دقیقه ی 90! بابایی اصرار کرد و ما هم رفتیم واسه این که یادت بمونه عروسی زهرا دختر دایی بابا.. و باز هم شما گل بودی یه مرد ه خوب و با شخصیت!!! عاشقتم به خدا.
24 آبان 1391

سینا نوشت ...اولین تفریحات!

عزیزم شما دیروز اولین پارک و شهر بازی زندگیتو رفتی دیروز رفتی پارک آزادی شهر بازی ستاره و در ضمن امروز هم اولین سینمای زندگیتو رفتی فیلم کلاه قرمزی و بچه تته!! و همه جا هم هزار ما شا الله مرد بودی الهی قربونت برم و اصلا مامان و بابا رو اذیت نکردی من به شما افتخار می کنم گل زیبای من...
13 آبان 1391

سروش نوشت ..پنهان شدی!!

یه روز سرد پاییزی رفتی خونه ی مامان جون قرار بود بابا جون بعد از نهار برت گردونه تا تکالیفتو تموم کنی باهاش نیومدی و گفتی من توی پله ها می مونم بابا جون میرن مغازه و همه فکر می کنن شما توی پله نشستی  ! بعد از چند دقیقه مامان جون و خاله المیرا میان دنبالت می بیبنند شما توی پله نیستی همه جا رو می گردند خاله المیرا  توی کوچه می دویده و از همسایه ها سراغتو می گرفته مامان جون گریه می کرده و ناراحت بوده بابا از راه می رسه همه با گریه خبر می دن شما گم شدی و بابا می گرده مامان جون می خواسته به پلیس خبر بده تا دیر نشده !!!! که بابا دوتا فریاد بلند میزنه و شما رو صدا میزنه و بعععععله!!!! شما از پشت ب...
10 آبان 1391